ادما معمولا دوحالتن.
خوشحالن و غمگین.کنار هم زندگی میکنن بدون اینکه گاهی بفهمن اونی که کنارش راه میرن چه جوریه.نمیدونن خوشحال یا غمگین.
نمی دونن و قضاوت می کنن.نمی شناسنت ام از روی حالت چهرت هزار حرف بشت سرت در میارن.اما با همه ی اینا تو از زندگی
خسته نمیشی چون,دلت میخواد زندگی کنی وته تهش میگی;
حرف مردم ارزش نداره,بی خیال...
همین یه بیخیال ساده حالت رو عوض میکنه,چون زندگی رو دوست داری.باهمه ی این بدی ها دوسش داری,بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشه.
یه وقتی میشه که بدون اینکه خودت بخوای زندگیت به زندگی یکی دیگه گره می خوره,ااصلا تو سرنوشتت میاد که باید این ادم به هر نحوی شده
تو زندگیت سرک بکشه و جاخوش کنه و بشه خاطره.
بشه یه عضوی از زندگیت.
حکمتش رو نمی فهمی,اما چه بخوای و چه نخوای سرنوشتت می شه و کاری هم نمی شه کرد.واین سرنوشت تادنیا دنیاست می مونه چون ثبت شده.
اما دست خودته که بخوای این زندگی و این سرنوشت رو چطور بنویسی.یادت باشه که اگه زندگیت خراب شد,فکر نکنی که زندگی تموم شده.
نه...هنوز ادامه داره.
|